غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

روز دختــــــر مبارک

ششم شهریور ماه روز دختر مبارکت باشه غزلم امسال به مناسبت روز دختر ، بهت اجازه دادیم تا توی کفش فروشی، خودت هرچی دوست داری انتخاب کنی. اینم انتخاب و سلیقه ی خودت: البته بعدش مجبور شدم، حودم دوباره یه کفش مجلسی دیگه برات بخرم تا بتونی عروسی دایی مهدی بپوشی. اینم کفش مجلسی غزلکم: و البته، در روز دختر، زن عمو حمیده کمکت کرد تا پشت بابایی پیاده روی کنی: ...
7 شهريور 1393

24 مرداد روز خاطره ها

تشریف بیارید عروسی امسال بیست و چهارم مرداد روز خاطره انگیزی برام بود. پنج سال از زندگی مشترک من و بابایی گذشت و امسال توام بود با جشن عقد دخترعمو سمیرا و پسرعمه چه جالب . عجب تصادفی عروس و دوماد خیلی بهم میومدن، همه ی مهمونا از وصلت این دو خوشحال بودند. مطمئنم روح مادربزرگم(حاجی ننه) هم شاد بود، چون خیلی دوست داشت این دو با هم وصلت کنند. عروس خانوم هم علاوه بر اینکه خوشگل بود، خیلی خوشگل تر شده بود. از همینجا به عروس خانوم و آقا داماد تبریک میگیم و این نورباران تقدیم به دخترعمو سمیرا و آقا داماد:     این هم رقص غــــزل و محیــا، تقدیم به سمیرا جون: روز عقد و شب بله برون ب...
2 شهريور 1393

جدی جدی شدی جزء کباب خورااااااا

بیست ماه گذشت و امروز که اوّل شهریوره وارد  بیست و یکمین ماه از تولدت شدی. من و بابایی خیلی اهل سفر و بیرون گردی و ... بودیم، مخصوصا غذاخوردن تو رستوران و فست فود و ... امّا در طول این بیست ماه به خاطر کوچیکی تو نتونستیم مثل سابق اوقاتمونو برای غذاخوردن در بیرون از خونه سپری کنیم به جز سه بار دفعه اوّل: که با وجود تو میخواستیم غذای بیرونو بخوریم ایّام  نوروز 93 بود. یعنی تو 15  ماهه بودی. دایی عبّاس بابت فارغ التحصیلیش و دفاعیه ی خیلی خوبی که برای ارشدش ارائه بود، میخواست همه رو پیتزا مهمون کنه. من و تو و بابایی به اتّفاق عزیز و باباجون و دایی مهدی و زن دایی و دایی عباس رفتیم به پیتزا کلوا * تا قبل...
1 شهريور 1393

یک روز متفاوت

امروز، روز متفاوتی بود برای تو بر خلاف همه ی جمعه ها، بابایی کار داشت و پیشمون نبود امّا ... خداروشکر یه جور دیگه امروز رو سپری کردیم صبح ساعت ده دوتایی بلند شدیم و صبحانه خوردیم همینجور که باهم بازی میکردیم و کل خونه نامرتب بود صدای زنگ گوشیم بلند شد بله، مهمون ناخوانده، زن عمو سمیرا پشت در بود با اینکه خونه زندگیم افتضاح بود، اصلا نگران نشدم، چون قبلا زن عموت این وضعو دیده بود و براش تازگی نداشت تا فرصتی که زن عمو از پارکینگ به طبقه چهار برسه، پتوها رو فقط جمع کردم. زن عمو سمیرا اومد و الحمدلله دست از سر من برداشتی و بنده خدا زن عمورو بیچاره کردی قبل از هر چیزی یه مبل رو خالی کردم تا جایی برای نشستن زن عمو باز...
1 شهريور 1393
1